۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه

ماجرای ازدواج جن و انسان ! بر گرفته از کتاب دانستنیهایی درباره جن


ماجرایی در تاریخ ۱۳۵۹ شمسی مطابق با ۱۹۸۰ میلادی ماه آوریل بوقوع پیوست، که اهالی کشور مصر و شهرهای نزدیک و روستا های مجا ور را به خود معطوف داشت ، و آنرا نویسنده معروف ، استاد اسماعیل ، در کتاب خود به نام ((انسان و اشباح جن)) چنین می نویسد:

مرد ۳۳ ساله ای ، به نام عبدالعزیز مسلم شدید ، ملقب به "ابوکف" که در دوم راهنمایی ترک تحصیل کرده بود ، به نیروهای مسلح پیوست و در جنگ خونین جبهه ی کانال سو ئز ، به ستون فقراتش ترکش اصابت کرد واین مجروحیت او منجر به فلج شدن دو پایش گردید.
نا چار جبهه را ترک کرده به شهر خود بازگشت تا در کنار مادر و برادرانش با پای فلج به زندگی خود ادامه دهد.
در همان شب اول که از غم و اندوه رنج می برد، ناگاه زنی را که همچون شبحی بردیوارمقابلش نقش بسته بود، مشاهده کرد.
زمانی نگذشت که همان شبح در نظرش مانند یک جسم جلوه نموده ، و به بستر (ابوکف) نزدیک شد و گفت:ای جوان اسم من (حاجت ) است و قادر هستم به زودی بیماری تو را درمان نمایم .
لکن به یک شرط که با دختر من ازدواج کنی. ابوکف جوابی نداد ، زیرا که وحشت ، قدرت بیان را از اوگرفته بود و اورا در عرق غوطه ورکرده بود.
زن دوباره سخن خود را تکرار نمود ه اضافه کرد که من از نسل جنهای مومن هستم و قصد کمک به شما و به نوع انسانها را دارم ، و در همین حال از دیواری که بیرون آمده بود ناپدید شد .
ابو کف این قضیه را به کسی اظهار نکرد زیرا می ترسید او را به دیوانگی متهم سازند .
باز شب دوم دوباره(حاجت) آمد و تقاضای شب اول را تکرار کرد ، "ابو کف" نتوانست جواب قاطعی بدهد .
شب سوم باز آمد و گفت: تنها کسی که میتواند خوشبختی تو را فراهم کند دختر من است ، "ابو کف" مهلت خواست که در این خصوص فکر کند ، بعد تصمیم گرفت که اول شب ، در اتاقش را از داخل قفل کند و به رختخواب برود تا کسی نتواند وارو شود اما یکدفعه دید که ( حاجت) ودخترش از درون دیوار عبور کردند و نزد او آمدند و تا صبح با او مشغول شب نشینی بودند .
در همان شب وقتی که "ابوکف" به چهره ی دختر نگاه کرد ، دید چهره ی جذاب ،بدن لطیف قد کشیده ، گردن بلند و مثل نقره می درخشید.
رو کرد به (حاجت ) و گفت: ((من شرط شما را پذیرفتم )) ، (حاجت) وسیله ی عروسی را فراهم کرد .
شب بعد با موسیقی و ساز و دهل عروسی را انجام دادند، در حالی که کسی از انسانها آن آواز را نمی شنیدند ، عروس را با این وضع وارد خانه کردند .
(حاجت)عروس و داماد را به یکدیگر سپرد و از خانه بیرون رفت هنوز داماد عروسش را در بستر به آغوش نکشیده بود که احساس کرد پاهایش جان گرفته است.
روز بعد هنگامی که مادر و برادران متوجه شدند که (ابوکف) سلامتی خود را بازیافته و با پای خود راه می رود خوشحال شدند لیکن او این رازش را به کسی نگفت.
این شادی خانواده زیاد طول نکشید زیرا که به زودی روش و رفتار "ابوکف" تغییر کرد.
او در اتاقش می نشست و بجز موارد محدود بیرون نمی آمد.
تمام کارهای لازم را مانند غذا خوردن و استحمام را همانجا انجام می داد ،تمام روز و شبش را در پشت در سپری می کرد.
آخرالامر برادران متوجه شدندکه او با کسی که قابل رویت نیست صحبت می کند.
گمان کردند که عقلش را از دست داده،
اما او با عروس زیبایش درحال عیش و نوش و خوشبختی بود.

منبع : کتاب دانستنیهایی درباره جن/تالیف ابوعلی خداکرمی
سیستم تبادل بنر و افزایش آمار پارس تولز کلیک کنید

هیچ نظری موجود نیست: