۱۳۹۰ بهمن ۲۶, چهارشنبه

لطیفه ای شیرین از مجموعه امثال و حکم شادروان دهخدا

یک روستایی در شهر به در دکان قنادی رسید
 دید قناد از حلواهای گوناگون که در پیش دارد چیزی نمیخورد.
آهسته نزدیک شد و انگشتی به چشم او بزد .
مرد قناد ترسان خود را به عقب کشید و خشمگین پرسید:
چرا چنین کردی ؟
روستائی گفت:
خواستم بدانم می بینی و نمیخوری ؟

هیچ نظری موجود نیست: