لطیفه ای شیرین از مجموعه امثال و حکم شادروان دهخدا
یک روستایی در شهر به در دکان قنادی رسید
دید قناد از حلواهای گوناگون که در پیش دارد چیزی نمیخورد. آهسته نزدیک شد و انگشتی به چشم او بزد . مرد قناد ترسان خود را به عقب کشید و خشمگین پرسید: چرا چنین کردی ؟ روستائی گفت: خواستم بدانم می بینی و نمیخوری ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر