۱۳۹۰ بهمن ۱۴, جمعه

آرامش سنـگ یا آرامش بـرگ ؟ داستانی کوتاه، عرفانی و پند آموز

مردجوانی کنار نهر آبی نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب می نگریست.
پیر مرد دنیا دیده ای از آنجا می گذشت.
او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.
مرد جوان وقتی مرد پیر را دید که در کنارش نشسته بی اختیار گفت:
بسیار آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است.
به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را چگونه بدست آورم؟
پیرمرد برگی از درخت را که بروی زمین افتاده بود برداشت و درون نهر آب انداخت و گفت:
به این برگ نگاه کن، هنگامی که داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود.
سپس سنگی نسبتن بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت.
سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.
آنگاه پیر مرد گفت:
دیدی که این سنگ به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد.
حال تو به من بگو که آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟
مرد جوان با حیرت به پیرمرد نگاه کرد و گفت:
اما برگ که آرام نیست!
او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان هم معلوم نیست که کجاست!
لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد.
من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!

پیرمرد لبخندی زد و گفت:
پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟
اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی بمان و آرام و قرار خود را از دست مده!
آنگاه بلند شد تا برود.
مرد جوان که تا حدودی آرام شده بود نفس عمیقی کشید و او نیز از جا برخاست تا مسافتی با پیرمرد همراهی کند.
اندکی که گذشت مرد جوان ازپیرمرد پرسید:
اگر شما جای من بودید، آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟
پیرمرد لبخندی زد و گفت:
من تمام زندگی ام و خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد، از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم.
آری، من آرامش برگ را می پسندم!

هیچ نظری موجود نیست: