۱۳۹۰ دی ۲۱, چهارشنبه

کتاب "خر نامه" نوشته محمد حسن خان اعتماد السلطنه

وقتی یک خر منتقد، خیرخواه می‌شود!

داستان، ماجرای خری است که گویا از عقلانیتی برخوردار است و ذی شعور! در اثر تنبیهات لایقه یک خر، آزرده گشته، افسار گسیخته و با رمیدن از ننگ تعلیف (علف خواری) و تحمیل بار بسیار به حریت خود می بالد و خود صاحب برمی گزیند.
در اثنای هر بخش از داستان نیز در مزمت اخلاق نکوهیده ابنای بشر سخن‌ها می راند و به خریت و هوشمندی و درایت خود خواننده را نهیب می زند.
طبق مندرجات «روزنامه‌ خاطرات اعتمادالسلطنه»، این کتاب ترجمه و مترجم آن اعتمادالسلطنه است.»
در پشت جلد چاپ اخیر این کتاب آمده است:
«این کتاب تنها یک کتاب طنز به نقل از یک خر نیست. بلکه کتابی است حاوی مطالب انتقادی، اجتماعی، اخلاقی و حتی سیاسی با توجه به زمان چاپ آن، یعنی دوران ناصری عهد قاجار. ضمن اینکه از نثری فرهیخته و روان برخوردار است.»

داستان با این جملات آغاز می‌شود:
«خدمت سرور مهرگستر خودم آقامیرزا جعفر.
ای مخدوم عزیز من! از آن التفات و توجه که همیشه نسبت به این خادم بارکش و ارادت‌کیش بردبار خود داشتید، ممنونم!
لیکن به نوع ما که جماعت خران هستیم به‌طور حقارت نظر فرموده، حیوان بی‌شعور و از شعار تربیت دور تصور می‌کردید. برای اینکه جنابعالی را به درستی از عالم و روزگار خران آگاهی باشد، لازم دیدم این رساله را ترتیب نموده به حضور عالی تقدیم کنم.
موضوع این لایحه سرگذشت و وقایع زندگی این مخلص بارکش است. بعد از مطالعه به جنابعالی معلوم خواهد شد که ما نره‌خران و ماده‌کران و کره‌خران چگونه طرف صدمه و زحمت غیرمنصفانه نوع بشر و همجنسان جنابعالی هستیم.
همچنین خواهید دانست که ما طایفه درازگوشان را از مقامات صورت و معنی چه بهره‌ها، و در ذوق و ادراک چه رتبه‌هاست.
ضمنن بر خاطر دقیق جنابعالی معلوم خواهد شد که در روزگار جوانی، چنانکه افتد و دانی، چگونه این حقیر مستمند هواپرست و زبردست بوده، از شرارت نفس و متابعت هوس چه بدبختی و نکبت دیدم. لاجرم به سرانگشت تقدیر گوشمالها گرفتم و به صراط مستقیم هدایت شدم ...»

در بخش دیگری از این کتاب آمده است:
«در ذمّ (=نکوهش، بدگویی) حسد همین بس، که در زمان سلطنت لوئی پانزدهم و صدارت دوک دِبُوربُن شخصی از صدراعظم پرسید: «چرا مردمان قابل را در امور دولت دخالت نمی دهی و اشخاص بی سر و پا و مجهول الحال را مدیر ادارات دولتی می نمایی؟»
دوک دبوربن آهی کشیده گفت: «من تو را عاقل می دانستم و حسن ظنی به مشاعر تو داشتم، حالا فهمیدم که به خطا رفته بودم! مرد عزیز! من صدارت را به جهت شخص خود می کنم، نه برای دولت. خودخواهم، نه دولتخواه.
چون در خود آن لیاقت و استعداد را نمی بینم که از روی استحقاق به مقام منیع صدارت نایل گردم، صدارت را تنزل داده با وضع پست خود برابر می نمایم.
اشخاص بزرگ عاقل را اگر شریک خود سازم و دخالت دهم، کم خردی و نادانی خود من ظاهر می شود.
پس اشخاص پست ناقابل را بر سر کارها می گذارم تا خود بر آنها تفّوق داشته باشم.

مثلا روزی دو طفل او که سوار من بودند، متعمدّن از کنار رودخانه گذشتم و هر دو طفل را به آب انداختم، که اگر جمعی گازارها (=رختشوی) نبودند هر دو غرق می شدند.
روز دیگر دختر کوچک سه ساله را در باغچه خانه تعاقب کردم، و او از جلو من می گریخت و فریاد می زد و من از این ضعف او بشّاش بودم.
روز دیگر که دو سبت (=سبد) تخم مرغ بار من کرده به بازار می بردند، در وسط راه مثل اینکه قولنجی به من عارض شده باشد به زمین افتاده، دو سه خر غلط زدم و همه تخم مرغ ها را درهم شکستم.
روز دیگر که لباس های اهل خانه را شسته و بالای رَجه (=ریسمان رخت آویختن) انداختند یک یک با دندان گرفته، در خرمن زباله ای که برای رشوه (=کود، آنچه برای قوت زمین به آن دهند.) زمین جمع کرده بودند انداخته، و با دست و پا آن پارچه های شسته را آلوده به کثافت نمودم...
عصر صاحبۀ سلیطه را دیدم از خدمتکار مؤاخذه می کرد و او را به این گناه میزد.
این کینه من به این ضعیفه بیشتر برای صدمه ای بود که به دوست عزیزم لیان [سگ] زده بود!»

منبع : خبرآنلاین

هیچ نظری موجود نیست: