۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

"آروم باش فرهاد" (یه داستان با مزه) !

دوستی تعریف میکرد که :
رفته بودم تو يكي از اين فروشگاها برای خرید مایحتاجم،
يه مرد نسبتن سالخورده ای هم ظاهرن با نوه اش اومده بود خريد، پسره هي زِر زٍر مي كرد و اینو میخواست و اونو میخواست.
مرده هم هی مي گفت : آروم باش فرهاد، آروم باش عزيزم!
جلوي قفسه ي خوراكي ها، یه دفه پسره خودشو زد زمين و شروع کرد به جیغ زدن و داد و فریاد کردن !
مرده باز گفت: آروم فرهاد جان، ديگه چيزي نمونده، الان خريد تموم میشه.
دَم صندوق، پسره چرخ دستي رو كشيد چندتا از جنسا افتاد رو زمين و پخش و پلا شد،
اما بازم مرده گفت: فرهاد آروم، دیگه تموم شد، ديگه داريم ميريم بيرون!
من که از دیدن این جریانا كف بُر شده بودم موقع بیرون رفتن بهش گفتم:
حضرت آقا، شما خيلي كارت درسته، این بچه اين همه اذيتت كرد، اما شما فقط بهش می گفتي : فرهاد آروم باش!
مرده یه نگاهی به من کرد و گفت:
عزيزم، فرهاد اسم مَنه، این ولد چموش اسمش سيامكه!

هیچ نظری موجود نیست: