نامش لعبت است و نام فامیلش والا.
بامسماترین نامی که تا به حال شنیدهام. همچنان در هشتاد سالگی لعبتی است والا.
شصت سالی که شعر میگوید و از عشق میسراید.
از نخستین سروده هایش تا به امروز چیزی جز عشق نگفته است.
از "رقص یادها" تا " گسست" و سپس "پرواِز خیال" همه عصارهی عشقی است که لعبت هنوز و همچنان بر فراز خیال به سوی آن پرواز میکند. میگوید «در این شصت سال کلام من عوض نشده. نمیدانم این را باید دلیل در جا زدن در کار بدانم یا صداقتم در کلام.»
دویچه وله: خانم والا، مفهوم عشقی که شما در شعرهایتان به کار میبرید، آیا همان عشق میان دو جنس مخالف است؟
لعبت والا: نه… تنها عشق زن و مرد نسبت به هم نیست.
عشق به همه چیز، عشق به طبیعت. معشوق اصلی من واقعن طبیعت است.
وقتی دریا را میبینم، وقتی یک درخت پرگل و شکوفه را میبینم… موقع بهار، من عاشقانه تر شعر میگویم.
برای اینکه شکوفایی طبیعت من را به هیجان میآورد.
یادم میآید، اولین باری که به شیراز رفته بودم و میخواستم به حافظیه، پهلوی حافظ بروم، این راه را که میرفتم، درست احساس عاشقی را داشتم که دارد به دیدار معشوق میرود.
یعنی تمام آن هیجان را داشتم. اینها همه عشق است.
یا عشق به فرزند، عشق به همسایه، عشق به آن بچه گرسنه توی آفریقا، عشق به تمام موجوداتی که روی کره خاک هستند.
به نظر من، اینها زندگی را میسازند.
به هرحال، مایه اصلی برای من عشق است.
چگونه توانستید شعرهایتان را منتشر کنید،
در حالی که یواشکی قایمشان میکردید که مادر نبیند یا خویشاوندان احتمالن نبینند؟
من پدرم را بیاد ندارم، ولی برادرهایم که هشت سال و شش سال بزرگتر از من بودند، خیلی متعصب بودند.
مادرم هم بسیار زن مقتدر و خشنی بود.
چون به هرحال باید کار پدر و مادر را با هم انجام میداد و دوتا پسر را سرپرستی میکرد،
میبایستی خیلی خشونت به کار میبرد که بتواند از عهده کار بربیاید.
آن هم در جهان و سرزمینی که مردسالاری بنیان آن است.
طبیعتن من هم که فرزند کوچک و آخرین فرزند خانواده بودم،
آنموقع همه در قبال من احساس مسئولیت میکردند و فکر میکردند اگر بخواهم کتابهای شعر یا رمان بخوانم، از راه به در میشوم.
به همین دلیل، زندگی من خیلی محدود بود.
این را من بارها در همه مصاحبه ها گفته ام، برای شما هم باز تکرار میکنم که تنها کتابی که غیر از کتابهای درسی ام داشتم، جزوه کوچکی بود به نام "سخنان شیوا" اثر عبدالعظیم خان قریب.
این کتاب را من از سر تا ته میخواندم و باز دوباره مرور میکردم.
این تنها کتابی بود که در اختیار من بود.
ولی من یواشکی شعرهایم را میگفتم و زیر بالشم هم قایم میکردم.
زمانی که شاید پانزده یا شانزده ساله بودم، استاد نظام وفا که دو صفحه وسط مجله "تهران مصور" در اختیار او بود،
شعری گفته بود و من به خیال خودم، آمدم به استقبال.
به قول معروف، به اقتفای او رفتم و با همان وزن و قافیه شعر را گفتم. روزی که به دفتر تهرانمصور، برای دیدن برادرم رفته بودم،
این شعر را به استاد دادم؛ البته با خجالت و با سرخ و سبز شدن، رفتم و شعر را به او دادم.
خیلی زیاد مرا تشویق کرد و توی صفحه خودش، همانجایی که شعر خود را میگذاشت، شعر مرا هم گذاشت.
در حقیقت، او پارتی من پیش برادرم شد و به این طریق، در به روی من باز شد.
برادرتان آن موقع تهران مصور را اداره میکردند؟
بله؛ برادرم مدیر تهران مصور بود.
این اتفاق، خیلی سروصدا کرد.
به خاطر اینکه داریوش رفیعی این شعر مرا توی مجله دیده بود و با آن صدای گرم و شیرینی که داشت، در برنامه رادیویی که آن موقع زنده پخش میشد، خواند.
پس من یکشبه، ره صدساله طی کردم.
یعنی هم شعرم چاپ شد و هم از رادیو پخش شد.
این شد که طبیعتن برادر من، دیگر نتوانست جلوی مرا بگیرد.
سردبیر مجله، آقای محمود رجا هم انسان بسیار شریف و خوبی بود و خیلی هم نسبت به من مهربان بود و به من میدان داد.
یکی از کارهای او و مأموریتی که به من داد این بود که گفت:
برو بگرد، همه خانمهایی را که شعر میگویند پیدا کن و از آنها رپرتاژ تهیه کن.
به این شکل بود که من رفتم با سیمین نازنین، سیمین بهبهانی عزیز، فروغ، خانم نیره سعیدی، خانم منصوره اتابکی، آذر خواجوی، مهین پایا و… گفتوگو کردم؛
زنان شاعری که از آنها در روزنامه ها و مجله ها چیزی نوشته نمیشد،
ولی حضور داشتند و بودند.
من برای تهیه رپرتاژ از آنان رفتم و با آنها آشنا شدم.
بعد از آن دیگر، چاپ شعرهای زنان در مجلات مد شد.
چه سالی بود، آیا یادتان میآید؟
من تاریخ ها به یادم نمیماند، ولی من حدودن ۱۶ ساله بوده ام.
۱۶ را از ۸۰ کم کنید، ببینید چه سالی میشود.
یکی از خصوصیات من این است که سنم را راحت میگویم.
میگویند خانمها معمولاً سنشان را نمیگویند، ولی من میگویم.
آیا شما در همه زمینه ها شهامت های لازم را دارید؟
نه… زندگی است دیگر، چه فرقی میکند.
ولی اشکالش این است که ۸۰ ساله شده ام،
ولی هنوز مثل همان ۱۸ سالگی حس میکنم.
این مهم است…
این بد است…
یادم میآید که شما برنامه هایی هم در تلویزیون داشتید. درست است؟
-آن موقع، قبل از تشکیل سازمان زنان، خانمهایی که اولین قدمهای فعالیت در جهت حقوق زن را برداشته بودند،
خانم نیره سعیدی، خانم تربیت، خانم دولت آبادی، خانم مصاحب و… انجمنی داشتند و جلساتی تشکیل میشد که ما میرفتیم و میآمدیم.
من هم در مجله تهران مصور، مقالاتی در جهت دفاع از حقوق زنان مینوشتم.
به خاطر تجربیات خودم و چون از نظر زن زندگی و زناشویی، زیاد زندگی شادی نداشتم و به خاطر دفاع از حقوق خودم، مقالاتی مینوشتم. این مسئله برمیگردد به قبل از انقلاب سفید که آن موقع وسط مجله تهران مصور، صفحه ای به نام زن و مد و زندگی گذاشته بودیم و این مقالات را مینوشتیم.
آن موقع، والاحضرت اشرف در رأس این انجمن زنان بود و ایشان روزی از روزنامه نگارها دعوت کرده بودند و من هم رفتم.
اتفاقن موقعی بود که برادرم به سفر رفته بود و من در غیاب او، داشتم در مجله کارهایی میکردم.
به همین دلیل، ترسیدم و فکر کردم چه خطایی از ما سر زده که ما را خواسته اند.
اما وقتی رفتم، دیدم که اتفاقن ایشان مجله را باز کردند و به بقیه روزنامه نگارهایی که آنجا بودند نشان دادند و گفتند:
ببینید این مجله در چند صفحه، چقدر راجع به حقوق زنان مینویسد. شماها در تمام مجله تان هیچی راجع به زنان نمینویسید.
چرا کاری نمیکنید. حق را باید دنبالش رفت و گرفت. همینطور بنشینید، نمیتوانید بگیرید، باید خودتان بخواهید حقتان را بگیرید.
در حقیقت، تشویق کردند که بیشتر در باره حقوق زنان نوشته شود.
بعد از آن، برای این انجمن زنان که رییس روابط عمومی آن خانم نیره سعیدی بود، یک برنامه تلویزیونی درست کردند و مأموریت اجرای برنامه را به من دادند.
من هر هفته برنامهای برای زنان و در جهت حقوق زنان اجرا میکردم.
البته باز میگشتم، تکه های شاعرانه پیدا میکردم که برنامه خشک نباشد و بیننده داشته باشم.
این برنامه مقداری جا افتاد، منتها بعداً که سازمان زنان تشکیل شد، دیگر تقسیم بندی مقام و موقعیت پیش آمد و من دیگر کنار رفتم.
بعدن شما کار تلویزیونیتان را در وزارت فرهنگ و هنر ادامه دادید ؟
بله؛ آن هم داستان جالبی دارد.
من سفری به آمریکا رفته بودم.
در کالیفرنیا هوا بهاری بود.
در کالیفرنیا همیشه بهار است دیگر.
اما در تهران زمستان و سرما و برف بود.
من شعری به نام "اینجا، آنجا" گفته بودم…
آیا این شعر را به یاد دارید؟
گفته بودم:
"در اینجا نوبهاران با هزاران جلوه رنگ زندگی دارد
در آنجا باد سرسخت زمستان، دانهی اندوه میکارد
در اینجا ماه بر دندانههای قصر شادی نور میریزد
در آنجا سایهی مهتاب بر ویرانهها، با ظلمت غمها میآمیزد
در اینجا با همه ناآشناییها، صفا دارند
در آنجا، دوستان بیگانه از خویشاند، بدعهد و خطاکارند
ولی زینجا و آنجا، من کجا را دوست میدارم؟
من آن ویرانههای باصفا را دوست میدارم
من آن بیگانههای آشنا را دوست میدارم
من آن بومم که از دندانههای قصر شادی میگریزم
تا بهروی کلبههای پیشکسته، اشک غم ریزم
من آن تک بوتههای خار حسرت را
که در دامان صحراهای شهرم رسته میچینم
در آن سرمای سرسخت زمستان دانهی امید میکارم
درون ظلمت شبها، هزاران جلوه از خورشید میبینم
گل امید میبینم
گل امید میچینم"
البته آن موقع مد نبود کسی از وطن بگوید.
اما امروز دیگر تکرار مکررات است.
همه شعر میهنی میگویند. اما این مال خیلی زمان پیش است.
وقتی از آمریکا برگشتم، دیدم مرحوم اسدالله پیمان، کارگردان و گوینده تلویزیون که در وزارت فرهنگ و هنر هم کار میکرد (آن موقع هنوز تلویزیون ثابت پاسال بود)، از روی شعرهای کتاب من، برنامه ای درست کرده بود که عماد رام و… در آن حضور داشتند.
با من هم مصاحبه ای کردند و من آنجا این شعر را خواندم.
ظاهرن آقای پهلبد این شعر را شنیده بودند و دیدند که هم شعر گفته ام و هم بیانم بد نیست،
پیغام داده بودند به وزارت فرهنگ و هنر بروم که من هم رفتم و استخدام شدم.
قبلن فقط کار روزنامه میکردم.
شما در این فاصله، رشته روزنامه نگاری را هم خواندید، در حالیکه آن موقع، زنان زیاد دنبال روزنامه نگاری نمیرفتند.
-البته باید بگویم که به خاطر برادرم و مجله تهران مصور،
درها به روی من باز بود.
وگرنه برای یک زن، آن هم یک زن جوان، چندان آسان نبود که بخواهد وارد کار مطبوعاتی بشود.
منتها به هرحال، چون آنجا مانند خانه خودم بود، طبیعن راه برایم باز بود.
از سویی، حسرت تمام کردن رشته تحصیلی و دانشگاهی هم به دل من مانده بود.
چون کلاس نهم بودم که ازدواج کردم.
البته بعد از آن، به طور متفرقه خواندم و امتحان دادم.
رشته روزنامه نگاری هم اولین بار در دانشکده حقوق درست شد.
بعضی از استادهای آن آمریکایی بودند و از آمریکا میآمدند و درس میدادند، بعضی ها هم در ایران بودند.
تمام روزنامه نگاران حرفه ای، آنهایی که در رأس کار بودند، مدیران و سردبیران مجلات و روزنامهها در این کلاس شرکت داشتند.
حدود ۱۵۰ روزنامه نگار بودند.
سیمین و من، هردو به این کلاس رفتیم.
سیمین یکی دو جلسه آمد، اما نخواست ادامه بدهد.
بعد هم که به دانشکده حقوق رفت و دیگر اصلن به آنجا نیامد.
در نتیجه من یک نفر مانده بودم، یک زن بودم با ۱۵۰ مرد.
یک عکس دسته جمعی هم داریم.
خانم والا، توضیحی هم راجع به دوستی خودتان با سیمین بهبهانی و فروغ فرخزاد بدهید.
گویا خانم بهبهانی در نزدیکی خانه شما زندگی میکردند، یا شما تازه نقل مکان کرده بودید ؟
نه اصلن، اولین دیدار ما زمانی بود که من برای انجام مصاحبه با ایشان رفته بودم که ادامه آن مصاحبه شد دوستی هم عمر.
میتوانم بگویم که بزرگترین شانس زندگی من این دیدار بود و این نزدیکی و برای من عزیزترین است.
با فروغ هم همینطور.
اتفاقن زندهی اد فریدون، در یکی از یادداشت هایش نوشته بود که:
وقتی از حیاط رد میشدم، میدیدم لعبت و فروغ نشسته اند، دارند با همدیگر شعر میگویند و شعر میخوانند...
به هرحال، ما همه با هم دوست شدیم و مرتب همدیگر را میدیدیم.
هفته ای یکبار و یا حداقل ماهی یکبار جمع میشدیم.
یکی از دوستان مشترکمان، خانم فروز یاسایی، کتابخانه داشت که در خانه او جمع میشدیم.
برنامه مان هم این بود که هرکس، راجع به کتابی که در آن هفته خوانده بود، صحبت کند، شعرهای تازه مان را برای هم بخوانیم، با هم مشورت کنیم، از هم ایراد بگیریم و... این جلسات مدتی ادامه داشت،
بعدن به خاطر زندگی، سفرها و… پراکندگی پیش آمد.
ولی من با سیمین، همچنان آن پیوند و نزدیکی را دارم.
همچنان نزدیکترین دوست من، سیمین است.
رابطه تان با فروغ فرخزاد هم با همان صمیمیت ادامه پیدا کرد؟
چون فروغ فرخزاد هرچند شاعر پرقریحهای بود وجایگاه والای خود را در میان زنان شاعر دارد، ولی تا جایی که گفته میشود، چندان خوش اخلاق نبود.
آیا آن اخلاق گرم و صمیمیای که خانم بهبهانی دارد، او هم داشت؟ میتوانستید با همدیگر کنار بیایید؟
نه… هرکس خصوصیات اخلاقی خود را دارد.
فروغ مقداری با ما فرق داشت.
به همین دلیل هم بین من او مقداری جدایی افتاد و بین سیمین و فروغ هم جدایی افتاد.
من آن دو سه سال آخر زندگی فروغ، از او رنجیده خاطر بودم و او را نمیدیدم.
ولی این باعث نمیشود که او را به عنوان یک شاعر بزرگ و یک فرد پیشرو نازنین تحسین نکنم.
وقتی آن اتفاق افتاد، یادم هست که چقدر غمگین… اصلن یادآوری اش برایم دشوار است. نمیتوانم به آن زمان برگردم.
شما کی از ایران بیرون آمدید؟ چطوری شد که از ایران آمدید؟
من بیخیال در ایران بودم و به هیچ وجه هم خیال بیرون آمدن نداشتم.
ولی دختر من که آن موقع در انگلستان داشت دوران تخصص پزشکی اش را میگذراند، به اوضاع ایران بیشتر وارد بود تا من.
تقریبن یک ماه پس از ۲۲ بهمن، برای تعطیلات نوروز به ایران آمد.
در همان فرودگاه به من گفت:
«من شوهر و بچه ها را گذاشته ام و آمده ام که تو را ببرم.
اگر تو نیایی، من هم برنمیگردم.
ده روز هم فرصت داری که کارهایت را بکنی و با هم برویم.
برای اینکه من فقط ده روز مرخصی گرفته ام.»
من به او خندیدم و گفتم:
یعنی چه؟ برای چه؟ چون همه فکر میکردیم که اتفاقی نیفتاده و میشود زندگی کرد.
کسی پیش بینی نمیکرد که چی شده است.
دخترم گفت:
«تو حالیت نیست؛ الان نوبت وزرا و وکلا و ارتشیها و… است.
ولی وقتی نوبت زنها برسد،
مطمئن باش که تو هم جزو آنها هستی. بنابراین من نمیگذارم بمانی، باید بروی.»
اتفاقن آن موقع، زمانی بود که من باید به مرخصی سالانه میرفتم.
برادرم گفت: «تو که میخواهی به مرخصی بروی، با او برو، یکی دو ماه بمان و برگرد» و من به این ترتیب، آمدم بیرون.
اینها که در خارج از ایران بودند، طبیعتن سیاست را بیشتر حس میکردند و پیش بینی میکردند که چه خبر است.
در مدتی که اینجا بودم، چندتا خانم را اعدام کردند؛
از جمله خانم دکتر پارسا که باید اسم آن را بزرگترین جنایت قرن گذاشت. بعد هم متوجه شدم خانمی جزو اعدام شده ها بود که با همدیگر در جمع آوری کمک برای زلزلهزدگان بویین زهرا همکاری کرده بودیم.
این خانم در میدان تجریش یک چادر زده بود.
از من هم خواسته بود با او همکاری کنم و ما شبانه روز با هم کار میکردیم که برای زلزله زدگان اعانه جمع کنیم.
او فرهنگی و رئیس یک دبیرستان بود و خانمی بسیار شریف بود.
وقتی دیدم که این خانم جزو مفسدین فی الارض و به جرم فحشا اعدام شده است، تازه متوجه شدم که دخترم درست میگفت که وقتی نوبت به زنها برسد، نوبت تو هم میرسد.
بعدها البته این موضوع ثابت شد و شنیدم که در برنامهای که در تلویزیون (هویت) داشتند، گفته بودند که من جاسوس موساد بوده ام.
جاسوس هم حکم اعدام دارد دیگر.
در حقیقت، سرنوشت مرا نجات داد.
شاید هم بیشتر دانایی دختر.
مصاحبهگر : الهه خوشنام
تحریریه : داود خدابخش
بامسماترین نامی که تا به حال شنیدهام. همچنان در هشتاد سالگی لعبتی است والا.
شصت سالی که شعر میگوید و از عشق میسراید.
از نخستین سروده هایش تا به امروز چیزی جز عشق نگفته است.
از "رقص یادها" تا " گسست" و سپس "پرواِز خیال" همه عصارهی عشقی است که لعبت هنوز و همچنان بر فراز خیال به سوی آن پرواز میکند. میگوید «در این شصت سال کلام من عوض نشده. نمیدانم این را باید دلیل در جا زدن در کار بدانم یا صداقتم در کلام.»
دویچه وله: خانم والا، مفهوم عشقی که شما در شعرهایتان به کار میبرید، آیا همان عشق میان دو جنس مخالف است؟
لعبت والا: نه… تنها عشق زن و مرد نسبت به هم نیست.
عشق به همه چیز، عشق به طبیعت. معشوق اصلی من واقعن طبیعت است.
وقتی دریا را میبینم، وقتی یک درخت پرگل و شکوفه را میبینم… موقع بهار، من عاشقانه تر شعر میگویم.
برای اینکه شکوفایی طبیعت من را به هیجان میآورد.
یادم میآید، اولین باری که به شیراز رفته بودم و میخواستم به حافظیه، پهلوی حافظ بروم، این راه را که میرفتم، درست احساس عاشقی را داشتم که دارد به دیدار معشوق میرود.
یعنی تمام آن هیجان را داشتم. اینها همه عشق است.
یا عشق به فرزند، عشق به همسایه، عشق به آن بچه گرسنه توی آفریقا، عشق به تمام موجوداتی که روی کره خاک هستند.
به نظر من، اینها زندگی را میسازند.
به هرحال، مایه اصلی برای من عشق است.
چگونه توانستید شعرهایتان را منتشر کنید،
در حالی که یواشکی قایمشان میکردید که مادر نبیند یا خویشاوندان احتمالن نبینند؟
من پدرم را بیاد ندارم، ولی برادرهایم که هشت سال و شش سال بزرگتر از من بودند، خیلی متعصب بودند.
مادرم هم بسیار زن مقتدر و خشنی بود.
چون به هرحال باید کار پدر و مادر را با هم انجام میداد و دوتا پسر را سرپرستی میکرد،
میبایستی خیلی خشونت به کار میبرد که بتواند از عهده کار بربیاید.
آن هم در جهان و سرزمینی که مردسالاری بنیان آن است.
طبیعتن من هم که فرزند کوچک و آخرین فرزند خانواده بودم،
آنموقع همه در قبال من احساس مسئولیت میکردند و فکر میکردند اگر بخواهم کتابهای شعر یا رمان بخوانم، از راه به در میشوم.
به همین دلیل، زندگی من خیلی محدود بود.
این را من بارها در همه مصاحبه ها گفته ام، برای شما هم باز تکرار میکنم که تنها کتابی که غیر از کتابهای درسی ام داشتم، جزوه کوچکی بود به نام "سخنان شیوا" اثر عبدالعظیم خان قریب.
این کتاب را من از سر تا ته میخواندم و باز دوباره مرور میکردم.
این تنها کتابی بود که در اختیار من بود.
ولی من یواشکی شعرهایم را میگفتم و زیر بالشم هم قایم میکردم.
زمانی که شاید پانزده یا شانزده ساله بودم، استاد نظام وفا که دو صفحه وسط مجله "تهران مصور" در اختیار او بود،
شعری گفته بود و من به خیال خودم، آمدم به استقبال.
به قول معروف، به اقتفای او رفتم و با همان وزن و قافیه شعر را گفتم. روزی که به دفتر تهرانمصور، برای دیدن برادرم رفته بودم،
این شعر را به استاد دادم؛ البته با خجالت و با سرخ و سبز شدن، رفتم و شعر را به او دادم.
خیلی زیاد مرا تشویق کرد و توی صفحه خودش، همانجایی که شعر خود را میگذاشت، شعر مرا هم گذاشت.
در حقیقت، او پارتی من پیش برادرم شد و به این طریق، در به روی من باز شد.
برادرتان آن موقع تهران مصور را اداره میکردند؟
بله؛ برادرم مدیر تهران مصور بود.
این اتفاق، خیلی سروصدا کرد.
به خاطر اینکه داریوش رفیعی این شعر مرا توی مجله دیده بود و با آن صدای گرم و شیرینی که داشت، در برنامه رادیویی که آن موقع زنده پخش میشد، خواند.
پس من یکشبه، ره صدساله طی کردم.
یعنی هم شعرم چاپ شد و هم از رادیو پخش شد.
این شد که طبیعتن برادر من، دیگر نتوانست جلوی مرا بگیرد.
سردبیر مجله، آقای محمود رجا هم انسان بسیار شریف و خوبی بود و خیلی هم نسبت به من مهربان بود و به من میدان داد.
یکی از کارهای او و مأموریتی که به من داد این بود که گفت:
برو بگرد، همه خانمهایی را که شعر میگویند پیدا کن و از آنها رپرتاژ تهیه کن.
به این شکل بود که من رفتم با سیمین نازنین، سیمین بهبهانی عزیز، فروغ، خانم نیره سعیدی، خانم منصوره اتابکی، آذر خواجوی، مهین پایا و… گفتوگو کردم؛
زنان شاعری که از آنها در روزنامه ها و مجله ها چیزی نوشته نمیشد،
ولی حضور داشتند و بودند.
من برای تهیه رپرتاژ از آنان رفتم و با آنها آشنا شدم.
بعد از آن دیگر، چاپ شعرهای زنان در مجلات مد شد.
چه سالی بود، آیا یادتان میآید؟
من تاریخ ها به یادم نمیماند، ولی من حدودن ۱۶ ساله بوده ام.
۱۶ را از ۸۰ کم کنید، ببینید چه سالی میشود.
یکی از خصوصیات من این است که سنم را راحت میگویم.
میگویند خانمها معمولاً سنشان را نمیگویند، ولی من میگویم.
آیا شما در همه زمینه ها شهامت های لازم را دارید؟
نه… زندگی است دیگر، چه فرقی میکند.
ولی اشکالش این است که ۸۰ ساله شده ام،
ولی هنوز مثل همان ۱۸ سالگی حس میکنم.
این مهم است…
این بد است…
یادم میآید که شما برنامه هایی هم در تلویزیون داشتید. درست است؟
-آن موقع، قبل از تشکیل سازمان زنان، خانمهایی که اولین قدمهای فعالیت در جهت حقوق زن را برداشته بودند،
خانم نیره سعیدی، خانم تربیت، خانم دولت آبادی، خانم مصاحب و… انجمنی داشتند و جلساتی تشکیل میشد که ما میرفتیم و میآمدیم.
من هم در مجله تهران مصور، مقالاتی در جهت دفاع از حقوق زنان مینوشتم.
به خاطر تجربیات خودم و چون از نظر زن زندگی و زناشویی، زیاد زندگی شادی نداشتم و به خاطر دفاع از حقوق خودم، مقالاتی مینوشتم. این مسئله برمیگردد به قبل از انقلاب سفید که آن موقع وسط مجله تهران مصور، صفحه ای به نام زن و مد و زندگی گذاشته بودیم و این مقالات را مینوشتیم.
آن موقع، والاحضرت اشرف در رأس این انجمن زنان بود و ایشان روزی از روزنامه نگارها دعوت کرده بودند و من هم رفتم.
اتفاقن موقعی بود که برادرم به سفر رفته بود و من در غیاب او، داشتم در مجله کارهایی میکردم.
به همین دلیل، ترسیدم و فکر کردم چه خطایی از ما سر زده که ما را خواسته اند.
اما وقتی رفتم، دیدم که اتفاقن ایشان مجله را باز کردند و به بقیه روزنامه نگارهایی که آنجا بودند نشان دادند و گفتند:
ببینید این مجله در چند صفحه، چقدر راجع به حقوق زنان مینویسد. شماها در تمام مجله تان هیچی راجع به زنان نمینویسید.
چرا کاری نمیکنید. حق را باید دنبالش رفت و گرفت. همینطور بنشینید، نمیتوانید بگیرید، باید خودتان بخواهید حقتان را بگیرید.
در حقیقت، تشویق کردند که بیشتر در باره حقوق زنان نوشته شود.
بعد از آن، برای این انجمن زنان که رییس روابط عمومی آن خانم نیره سعیدی بود، یک برنامه تلویزیونی درست کردند و مأموریت اجرای برنامه را به من دادند.
من هر هفته برنامهای برای زنان و در جهت حقوق زنان اجرا میکردم.
البته باز میگشتم، تکه های شاعرانه پیدا میکردم که برنامه خشک نباشد و بیننده داشته باشم.
این برنامه مقداری جا افتاد، منتها بعداً که سازمان زنان تشکیل شد، دیگر تقسیم بندی مقام و موقعیت پیش آمد و من دیگر کنار رفتم.
بعدن شما کار تلویزیونیتان را در وزارت فرهنگ و هنر ادامه دادید ؟
بله؛ آن هم داستان جالبی دارد.
من سفری به آمریکا رفته بودم.
در کالیفرنیا هوا بهاری بود.
در کالیفرنیا همیشه بهار است دیگر.
اما در تهران زمستان و سرما و برف بود.
من شعری به نام "اینجا، آنجا" گفته بودم…
آیا این شعر را به یاد دارید؟
گفته بودم:
"در اینجا نوبهاران با هزاران جلوه رنگ زندگی دارد
در آنجا باد سرسخت زمستان، دانهی اندوه میکارد
در اینجا ماه بر دندانههای قصر شادی نور میریزد
در آنجا سایهی مهتاب بر ویرانهها، با ظلمت غمها میآمیزد
در اینجا با همه ناآشناییها، صفا دارند
در آنجا، دوستان بیگانه از خویشاند، بدعهد و خطاکارند
ولی زینجا و آنجا، من کجا را دوست میدارم؟
من آن ویرانههای باصفا را دوست میدارم
من آن بیگانههای آشنا را دوست میدارم
من آن بومم که از دندانههای قصر شادی میگریزم
تا بهروی کلبههای پیشکسته، اشک غم ریزم
من آن تک بوتههای خار حسرت را
که در دامان صحراهای شهرم رسته میچینم
در آن سرمای سرسخت زمستان دانهی امید میکارم
درون ظلمت شبها، هزاران جلوه از خورشید میبینم
گل امید میبینم
گل امید میچینم"
البته آن موقع مد نبود کسی از وطن بگوید.
اما امروز دیگر تکرار مکررات است.
همه شعر میهنی میگویند. اما این مال خیلی زمان پیش است.
وقتی از آمریکا برگشتم، دیدم مرحوم اسدالله پیمان، کارگردان و گوینده تلویزیون که در وزارت فرهنگ و هنر هم کار میکرد (آن موقع هنوز تلویزیون ثابت پاسال بود)، از روی شعرهای کتاب من، برنامه ای درست کرده بود که عماد رام و… در آن حضور داشتند.
با من هم مصاحبه ای کردند و من آنجا این شعر را خواندم.
ظاهرن آقای پهلبد این شعر را شنیده بودند و دیدند که هم شعر گفته ام و هم بیانم بد نیست،
پیغام داده بودند به وزارت فرهنگ و هنر بروم که من هم رفتم و استخدام شدم.
قبلن فقط کار روزنامه میکردم.
شما در این فاصله، رشته روزنامه نگاری را هم خواندید، در حالیکه آن موقع، زنان زیاد دنبال روزنامه نگاری نمیرفتند.
-البته باید بگویم که به خاطر برادرم و مجله تهران مصور،
درها به روی من باز بود.
وگرنه برای یک زن، آن هم یک زن جوان، چندان آسان نبود که بخواهد وارد کار مطبوعاتی بشود.
منتها به هرحال، چون آنجا مانند خانه خودم بود، طبیعن راه برایم باز بود.
از سویی، حسرت تمام کردن رشته تحصیلی و دانشگاهی هم به دل من مانده بود.
چون کلاس نهم بودم که ازدواج کردم.
البته بعد از آن، به طور متفرقه خواندم و امتحان دادم.
رشته روزنامه نگاری هم اولین بار در دانشکده حقوق درست شد.
بعضی از استادهای آن آمریکایی بودند و از آمریکا میآمدند و درس میدادند، بعضی ها هم در ایران بودند.
تمام روزنامه نگاران حرفه ای، آنهایی که در رأس کار بودند، مدیران و سردبیران مجلات و روزنامهها در این کلاس شرکت داشتند.
حدود ۱۵۰ روزنامه نگار بودند.
سیمین و من، هردو به این کلاس رفتیم.
سیمین یکی دو جلسه آمد، اما نخواست ادامه بدهد.
بعد هم که به دانشکده حقوق رفت و دیگر اصلن به آنجا نیامد.
در نتیجه من یک نفر مانده بودم، یک زن بودم با ۱۵۰ مرد.
یک عکس دسته جمعی هم داریم.
خانم والا، توضیحی هم راجع به دوستی خودتان با سیمین بهبهانی و فروغ فرخزاد بدهید.
گویا خانم بهبهانی در نزدیکی خانه شما زندگی میکردند، یا شما تازه نقل مکان کرده بودید ؟
نه اصلن، اولین دیدار ما زمانی بود که من برای انجام مصاحبه با ایشان رفته بودم که ادامه آن مصاحبه شد دوستی هم عمر.
میتوانم بگویم که بزرگترین شانس زندگی من این دیدار بود و این نزدیکی و برای من عزیزترین است.
با فروغ هم همینطور.
اتفاقن زندهی اد فریدون، در یکی از یادداشت هایش نوشته بود که:
وقتی از حیاط رد میشدم، میدیدم لعبت و فروغ نشسته اند، دارند با همدیگر شعر میگویند و شعر میخوانند...
به هرحال، ما همه با هم دوست شدیم و مرتب همدیگر را میدیدیم.
هفته ای یکبار و یا حداقل ماهی یکبار جمع میشدیم.
یکی از دوستان مشترکمان، خانم فروز یاسایی، کتابخانه داشت که در خانه او جمع میشدیم.
برنامه مان هم این بود که هرکس، راجع به کتابی که در آن هفته خوانده بود، صحبت کند، شعرهای تازه مان را برای هم بخوانیم، با هم مشورت کنیم، از هم ایراد بگیریم و... این جلسات مدتی ادامه داشت،
بعدن به خاطر زندگی، سفرها و… پراکندگی پیش آمد.
ولی من با سیمین، همچنان آن پیوند و نزدیکی را دارم.
همچنان نزدیکترین دوست من، سیمین است.
رابطه تان با فروغ فرخزاد هم با همان صمیمیت ادامه پیدا کرد؟
چون فروغ فرخزاد هرچند شاعر پرقریحهای بود وجایگاه والای خود را در میان زنان شاعر دارد، ولی تا جایی که گفته میشود، چندان خوش اخلاق نبود.
آیا آن اخلاق گرم و صمیمیای که خانم بهبهانی دارد، او هم داشت؟ میتوانستید با همدیگر کنار بیایید؟
نه… هرکس خصوصیات اخلاقی خود را دارد.
فروغ مقداری با ما فرق داشت.
به همین دلیل هم بین من او مقداری جدایی افتاد و بین سیمین و فروغ هم جدایی افتاد.
من آن دو سه سال آخر زندگی فروغ، از او رنجیده خاطر بودم و او را نمیدیدم.
ولی این باعث نمیشود که او را به عنوان یک شاعر بزرگ و یک فرد پیشرو نازنین تحسین نکنم.
وقتی آن اتفاق افتاد، یادم هست که چقدر غمگین… اصلن یادآوری اش برایم دشوار است. نمیتوانم به آن زمان برگردم.
شما کی از ایران بیرون آمدید؟ چطوری شد که از ایران آمدید؟
من بیخیال در ایران بودم و به هیچ وجه هم خیال بیرون آمدن نداشتم.
ولی دختر من که آن موقع در انگلستان داشت دوران تخصص پزشکی اش را میگذراند، به اوضاع ایران بیشتر وارد بود تا من.
تقریبن یک ماه پس از ۲۲ بهمن، برای تعطیلات نوروز به ایران آمد.
در همان فرودگاه به من گفت:
«من شوهر و بچه ها را گذاشته ام و آمده ام که تو را ببرم.
اگر تو نیایی، من هم برنمیگردم.
ده روز هم فرصت داری که کارهایت را بکنی و با هم برویم.
برای اینکه من فقط ده روز مرخصی گرفته ام.»
من به او خندیدم و گفتم:
یعنی چه؟ برای چه؟ چون همه فکر میکردیم که اتفاقی نیفتاده و میشود زندگی کرد.
کسی پیش بینی نمیکرد که چی شده است.
دخترم گفت:
«تو حالیت نیست؛ الان نوبت وزرا و وکلا و ارتشیها و… است.
ولی وقتی نوبت زنها برسد،
مطمئن باش که تو هم جزو آنها هستی. بنابراین من نمیگذارم بمانی، باید بروی.»
اتفاقن آن موقع، زمانی بود که من باید به مرخصی سالانه میرفتم.
برادرم گفت: «تو که میخواهی به مرخصی بروی، با او برو، یکی دو ماه بمان و برگرد» و من به این ترتیب، آمدم بیرون.
اینها که در خارج از ایران بودند، طبیعتن سیاست را بیشتر حس میکردند و پیش بینی میکردند که چه خبر است.
در مدتی که اینجا بودم، چندتا خانم را اعدام کردند؛
از جمله خانم دکتر پارسا که باید اسم آن را بزرگترین جنایت قرن گذاشت. بعد هم متوجه شدم خانمی جزو اعدام شده ها بود که با همدیگر در جمع آوری کمک برای زلزلهزدگان بویین زهرا همکاری کرده بودیم.
این خانم در میدان تجریش یک چادر زده بود.
از من هم خواسته بود با او همکاری کنم و ما شبانه روز با هم کار میکردیم که برای زلزله زدگان اعانه جمع کنیم.
او فرهنگی و رئیس یک دبیرستان بود و خانمی بسیار شریف بود.
وقتی دیدم که این خانم جزو مفسدین فی الارض و به جرم فحشا اعدام شده است، تازه متوجه شدم که دخترم درست میگفت که وقتی نوبت به زنها برسد، نوبت تو هم میرسد.
بعدها البته این موضوع ثابت شد و شنیدم که در برنامهای که در تلویزیون (هویت) داشتند، گفته بودند که من جاسوس موساد بوده ام.
جاسوس هم حکم اعدام دارد دیگر.
در حقیقت، سرنوشت مرا نجات داد.
شاید هم بیشتر دانایی دختر.
مصاحبهگر : الهه خوشنام
تحریریه : داود خدابخش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر