ارسطو می گفت: من افلاطون رو دوست دارم، ولی حقیقت را بیشتر از او دوست دارم.
حال من هم به فرنگ رفته ام، اما من ایران را دوست دارم؛
من از ایران گریخته ام، اما من ایران را دوست دارم؛
من ترک وطن کرده ام، اما من ایران را دوست دارم؛
من پناهنده ام، اما من ایران را دوست دارم؛
من مهاجرم، اما من ایران را دوست دارم؛
آری جلای وطن کرده ام، اما ....
من ایران را دوست دارم،
دروغ چرا؟
درسته که من ایران را دوست دارم؛
ولی نفس کشیدن در هوای آزاد را بیشتر دوست دارم!
من ایران را دوست دارم،
ولی رفاه، نظم، امنیت، رنگ ، شادی و زیبایی را بیشتر دوست دارم.
من ایران رو دوست دارم،
اما آزادی را بیشتر دوست دارم!
من ایران را دوست دارم،
اما راستش این روزها دیگر برای این دوست داشتن دلیل محکمه پسندی پیدا نمی کنم.
می تونم بگم من ایران را دوست دارم برای اینکه آنجا کوه دماوند و دریای خزر دارد.
یا مثلا بگم من ایران را دوست دارم برای اینکه آنجا فکر می کردند من آدم حسابی هستم ( در حالیکه نبودم).
یا من ایران را دوست دارم برای آنکه هیچ نانی نان سنگک برشته ی دو آتشه کنجد دار نمی شود.
من هنوز دل تنگ ایرانم،
بعضی وقتها می نشینم عکس های قدیمی را نگاه می کنم، خیره می شوم به کوچه ها، به سنگفرش و آسفالت و حتی سطل آشغال ها و می روم توی هپروت،
اینها را نوشتم تا بدانید که من آدم بی احساس یا خود باخته و غرب زده ای نیستم.
من ایران را دوست دارم، ولی حقیقت را بیشتر دوست دارم.
حقیقت این است که ایران وطن ماست،اسمش روش است : مام وطن.
ولی این مادرعقب مانده است، دستهاش چرک است، چادرش کهنه است وبومی دهد؛
درسته که اینجایی که هستم مادر من نیست،
اما مادر خوانده ای است که در را به رویم گشوده
درست هنگامی که دیگر سرپناهی نداشتم، به من پناه داد،
به من فرصت دوباره زیستن داد ، به من امنیت و آسایش داد
و من در سایه ی این امنیت است که این خطوط را می نویسم.
من اینجا دکتر ابدی کسی نیستم ، از احترام خاصی برخوردار نیستم، بلکه یک شهروند عادی ام.
اما اینجا هر شهروند عادی از حقوقی برخوردار است که در کشورمن اصلن از آن برخوردار نیست.
اینجا می تونم بدون ترس از مرگ عقیده ام را بگم و اونجور که دوست دارم زندگی می کنم ، نه اون جور که اونها می خواهند.
اینجا چون یک زن تنها هستم هر کس از راه می رسد به خودش اجازه نمی دهد که متلکی بارم کند و شانسش را امتحان کند.
اینجا برای گرفتن یک امضای ساده لازم نیست هزار آشنا بتراشم.
اینجا جان من ارزش دارد،
نه برای اینکه دکتر یا لوله کش یا نجارم،
بلکه برای این که انسانم.
اگر تصادف کنم درمدت کوتاهی به کمکم میشتابند
اگر در تظاهراتی شرکت کنم، کسی مانعم نمیشود .
کسی اینجا دوست و رفیق ابدی من نیست،
راستش کسی دلش خیلی برایم تنگ نمی شود
اما تظاهرهم نمی کند که مرا عاشقانه دوست دارد!
البته در اینجا کسی در تعارفات روزمره اش قربان صدقه ام نمی رود وفدایم نمی شود.
اما آنهایی که در آن طرف قربانم می رفتند،
همگی به آسانی فراموشم کردند،
پس معلوم شد که در آنجا هم کسی من را اون قدرها دوست نداشت ،
اینجا لا اقل کسی نفرتش را زیر لایه های لبخند و حرفهای قشنگ پنهان نمی کند
و آن را در اولین فرصت با دشنه تا دسته در پشتم فرو نمی کند.
من اینجا یک آدم معمولی ام ،حقیقتش هم این است که من یک آدم معمولی ام.
اما اگر با مردم حرف بزنم، به حرفم گوش می دهند و به آن فکر می کنند و نظرشان را صادقانه می گویند
من هم دلم تنگ است، دوست دارم فکر کنم که ایران چیزی سوای من است،
سوای مردمی است که فوج فوج برای تماشای اعدام صف می کشند ،
سوای مردمی است که آزادگی من را نوعی فاحشه گی میدانستند،
سوای آن همه فقر فرهنگی، تنبلی اساطیری ، بطالت و نخوت الکی است.
اما راستش رو بخواهید،
من ایران را خیلی دوست دارم،
ولی حقیقت و آزادی را بیشتر دوست دارم!
(این بخشهائی ازدرد دل یک بانوی ایرانی بود که بخاطر آزارهای روحی وجسمی، ناچارجلای وطن کرده و پناهنده شده است)
(این بخشهائی ازدرد دل یک بانوی ایرانی بود که بخاطر آزارهای روحی وجسمی، ناچارجلای وطن کرده و پناهنده شده است)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر