۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

داستانی از تیز بینی و فراست "نادر شاه افشار"

گویند روزی "نادرشاه" با گروهی از سپاهیانش در حال عبور بوده
که سر راه به شهری وارد می شود و می بیند که جمعیت زیادی در گوشه ای گرد هم جمع شده اند.
نادر شاه از اطرافیانش می پرسد که چه خبر شده؟
در پاسخ به او می گویند که :
شیخ صاحب کراماتی در فلان مسجد دعایی خوانده و در نتیجه یک کور مادرزاد را شفا داده و بینا کرده است!
نادر شاه می گوید: دوست دارم آنها را از نزدیک ببینم، آن شیخ و فرد شفا یافته را نزد من بیاورید.
اندکی بعد آن شیخ را به همراه شخص دیگری که لباس روستائی به تن داشت و شال سبزی نیز به کمرش بسته بود نزد نادرشاه می برند.
در این هنگام نادرشاه رو به مرد شفا یافته می کند و میپرسد:
تو واقعن کور مادرزاد بودی ؟
آن شخص پاسخ می دهد : بله قربان!
باز نادر شاه می پرسد:
یعنی قبلن هیچ چیزی را نمی دیدی و با عنایت و کرامت این شیخ بینایی خود را بدست آوردی ؟
آن شخص باز پاسخ میدهد : درست است قربان!
نادر شاه میگوید : آفرین برتو، حال بگو ببینم این شال "قرمز رنگ" را برای چه به کمرت بسته ای ؟
آن شخص با دست پاچگی میگوید :
ولی قربان، این شال که "قرمز رنگ" نیست، این شال "سبز رنگ" است!
در این هنگام نادر شاه با عصبانیت خطاب به آن شیخ و مردمی که برای دیدن معجزه دور او جمع شده بودند میگوید :
آخر مردمان ساده لوح،
کور مادر زادی که همین دقایقی پیش، بینا شده است،
چگونه می تواند فرق رنگ های "سبز" و "قرمز" راتشخیص بدهد !؟

هیچ نظری موجود نیست: