دلش سوخت و به نزدیکش رفت و گفت:
پسر عزیز، بگذار تا کمکت کنم.
پسر قبول کرد و مرد وقتی که میخواست بسته را بلند کند،
دید که حمل آن بسته حتا برای خود او هم مشکل است،
چه برسد برای این پسر بچه!
کمی که رفتند، مرد از پسر بچه پرسید:
چرا این بسته را حمل می کنی؟
کودک پاسخ داد : آخه پدرم از من خواسته است.
مرد پرسید: خب پس چرا پدرت خودش این کار را انجام نداد،
مگر او نمی دانست که حمل این بسته برایت چقدر سخت است؟
پسر بچه جواب داد:
اتفاقن مادرم هم همین حرف را به او زد، اما پدرم گفت:
خانم نگران نباش، بالاخره یه "ابلهی" پیدا می شه که به این بچه کمک کنه دیگه!”
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر