۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

قطعه شعر زیبائی از عمید رضا مشایخی


ده اباد کجاست ؟
------------
لذت هستی را ، کودکی با خود برد
بعد از آن آسایش ، خفت و در بستر مرد
همه شوقم این بود
از درخت کج همسایه هلوئی بکنم
یا که خود را از بام
روی انباشته برفی فکنم
چه سرور پاکی !
مثل بازی دردشت
مثل دیدار طلوع
مثل بوئیدن یاسی درشب
صف به صف چلچله ها
لب پاشورهء حوض
دستهء شاپرکا
روی برگ گل سرخ
شادی بلبل مست
روی هر شاخ درخت
خنده میزد همه جا
به رخ غنچهء بخت
چه سرور پاکی !


همه دردم این بود
که چرا گالشم از گالش همبازی من زبرتر است
که چرا خانهء پرداخته از بالش من
اندکی از دگری خردتر است
چه غم شیرینی !
مثل بیداری شب
مثل سوزاندن عشق
مثل فریاد پدر
چه غم شیرینی !

من چه میدانستم
زندگی رنگ و ریائی دارد
من چه میدانستم
که بهار یک عشق
خالی از پول خزان می گردد.
من چه می دانستم
که به یک نه گفتن
سیل خون از بدن شهر روان می گردد

دیگر آن غنچهء زیبای صداقت پژمرد
دیگر آن چلچله از حوض کسی آب نخورد
دل من غمگین است
به کجا باید رفت ؟
به چه کس باید گفت ؟
ده آباد کجاست ؟
که زمینش پر بار
مردمانش هشیار
سفره هایش پر نان
چشمه هایش جوشان
آهوانش آزاد
باغ هایش پراز آواز قناری باشد.

به کجا باید رفت ؟
که در آن
صحبت از « ما» باشد
سخن از شستن غم
از همه دلها باشد
دلم از دوری پرواز پرستو افسرد
گلم از مردن همدردی مردم پژمرد

چه کسی می آید ؟
چه کسی دست مرا می گیرد ؟
که مرا تا حرم سبز خدا
خواهد برد ؟

عمید رضا مشایخی
دیماه 68 کرج

هیچ نظری موجود نیست: