شخصی مادر بسیار پیر و فرتوتی داشت.
چون کس دیگری را نداشت و نمی شد که او را در منزل تنها رها کند، ناچار او را در سبدی گذاشته بود و هرجا می رفت، همراه خودش میبرد.
روزی "حضرت عیسا" او را دید و از او پرسید: این زن کیست؟
او گفت : مادرم است و جریان را شرح داد.
حضرت عیسا به شوخی گفت : خب شوهرش بده.
مرد که موضوع را جدی گرفته بود، پاسخ داد:
آخه اون خیلی پیره و حتا قادر به حرکت کردن نیست.
پیرزن که این مکالمات را شنیده بود، دستش را ازسبد بیرون آورد و به سر پسرش زد و گفت:
آخه نکبت! تو بهتر می فهمی یا پیغمبر خدا !؟
چون کس دیگری را نداشت و نمی شد که او را در منزل تنها رها کند، ناچار او را در سبدی گذاشته بود و هرجا می رفت، همراه خودش میبرد.
روزی "حضرت عیسا" او را دید و از او پرسید: این زن کیست؟
او گفت : مادرم است و جریان را شرح داد.
حضرت عیسا به شوخی گفت : خب شوهرش بده.
مرد که موضوع را جدی گرفته بود، پاسخ داد:
آخه اون خیلی پیره و حتا قادر به حرکت کردن نیست.
پیرزن که این مکالمات را شنیده بود، دستش را ازسبد بیرون آورد و به سر پسرش زد و گفت:
آخه نکبت! تو بهتر می فهمی یا پیغمبر خدا !؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر